سنگ و آب!
سلام
بازم مثل همیشه دیر به دیر ، این حکایت هم قدیمی شده دیگه ، کدوم حکایت!! ای بابا شما دیگه چرا همین دیر به دیر وبلاگ نویسی کردن و بعدش کلی بهانه آوردنو و از همه مهمتر آخرشم یه قول رو هوا که زین پس قول می دهیم بیشتر بنگاریم و آخرشم روز از نو روزی از نو!
گفتم حکایت قدیمی ! یادم اومد به یکی از رفقای شفیق دوران لیسانس که از دور دستی بر آتش داشت و ما اطرافیان بش می گفتیم شیخ! گاهی وقتا تیکه های خوبی می رفت هر چند تو بیان حکایت ها زیاد پای بند کپی رایت نبود (یا شاید هم تعریف حکایت ها از زبان اول شخص به هیجان موضوع اضافه می کرد) به هرحال بعضی از حرفاشو باید طلا می گرفتی!
این شیخ ما اصولا به رفاقت خیلی پای بند بود و مرامش تمام بود البته قدیما که اینطور بود الان دیگه نمی دونم هنوز همونطوره هست یا شاید ما دیگه اونطور نیستیم به هر حال همیشه توی جمع که بودیم رو به رفقای صمیمی می کرد و می گفت :

فلانی توی یه رودخونه آب میره این سنگه که میمونه ! یادت نره یه وقت، تو رفاقت ما سنگیم، بقیه آبن!
دمش گرم!
یا حق!