پاره ای توضیحات!

سلام

خوب پست قبلی رو که نوشتم خیلی ها فکر کردن دیگه نمی خوام ادامه بدم یا اگه کمکی از دستم بر میاد انجام نمیدم یا اینکه بالاخره اینجا تو روحیه منم تاثیر گذاشته و به قول معروف دپرس شدیم  نخیر آقا از این خبرا نیست این مدتی هم که نبودیم در گیر امتحانا بودیم که برادر فیلسوفم کامل راجع بهش نوشته البته منکر این نمی شم که برخوردم اینجا خیلی عوض شده و سعی می کنم مرام آبادانی رو برا هر کسی خرج نکنم می دونی خیلی سخته تو غربت یه هموطن ببینی و چشت بخوره تو چشش ولی هر دو مثل گوسفند از کنار هم رد بشن و بی حتی یک سلام! منم اولش برام سخت بود چون می بینم یک مسلمون مالزیایی همیشه خنده به لب داره و همیشه پیش سلامه ولو با تکان داده سر.

 

خوب ولی این دلیل نمیشه که اگه من چیزی می دونم به دوستانی که تازه قصد اومدن دارن نگم چون منم یه روزی لنگ همین اطلاعات بودم و اگه دوستان خوبی مثل خانم س.سراج نبودن که گاه و بیگاه بهش زنگ بزنم و ایشون هم با کمال خوشرویی به سوالهای ریز و درشت من (و بعضا ابلهانه) پاسخ نمی دادند هیچوقت نمی تونستم با دیدی نسبتا باز به این کشور بیام که جا داره همینجا ازشون تشکر کنم.

تو پست بعدی مطلبی مینویسم که به نظرم از هر چیزی برا  تازه واردا مهمتره چون خودم باهاش روبرو شدم

فعلا

یا حق

بدون شرح!

سلام

اینبار مقدمه نداریم موضوع کا ملا واضحه فردین مرد! تمام

به جامعه ایرانیان محترم مقیم مالزی تبریک می گم که بعد از دو ماه تلاش شبانه روزی موفق شدند گوسفندی دیگر را به گله عظیم خود اضافه کنند جا بدهید که ما هم  آمدیم!

مهدی جان بهت حق می دم که دیگه ننویسی ختم کلام:

                           باید طلسمو بشکنیم

      ما هم بشیم مثل همه

                         حالا که بی وفاییه

                                                       ما بی وفا تر از همه

یا حق

چند روزی که گذشت!

سلام

خوب این چند روزی که گذشت پر بود از اتفاقای جالب اول از همه که بالاخره بعد از یک ماه صاحب کارت دانشجویی شدیم!

آقا حکایتی بود روز تحویل کارت گفته بودن همه باید راس ساعت ۸ فلان جا باشن برادر فیلسوفم بالاجبار کله سحر منزل روترک کرد ما هم طبق معمول ساعت ۹ تازه از خواب بیدار شدیم و نیم ساعت بعد در جلسه حاضر شدیم خداییش مردیم تا صحبت های طرف تموم شد آ خه می دونین این مالزیائیها یه عادت دران که بهش می گم نوشدارو بعد از مرگ سهراب مثلا تو جلسه معارفه اولیه نیم ساعت تمام پروسه ثبت نام و توضیح می دادن در صورتیکه تمام افراد حاضر ثبت نام کرده بودن تو این جلسه هم یک ساعت نحوه ثبت نام در کتابخانه رو توضیح دادن که فکر کنم بعد از یک ماه دقیقا همه این پروسه رو طی کرده بودند 

آقا بعد سخنرانی ملت چنان می دویدندطرف با جه های کارت که آدم احساس می کرد اگه عجله نکنه کارت تموم میشه و هیچی گیرش نمیاد بعد از این مراسم هم طبق معمول جماعت ایرانی طبق معمول جمع شدن به نامه نگاری که چه می دونم نفری ۵۰۰ رینگیت باید جریمه بدیم برا ویزا آشوبی به پا شد ملت نامه می نوشتن امضا می کردن

به ما هم گفتن امضا کن منم گفتم عمرا گفتن چرا گفتم آخه من تا خودم نبینم باور نمی کنم گفتن چرا گفتم اخه اینجا ایرانی ها یه کتاب دارن به اسم دادن اطلاعات غلط به هموطن اتفاقا دقیقا ایدم درست در اومد چون عصرش رفتم ویزامو گرفتن یه قرون هم جریمه ندادم (البته بعضی از رفقا حقشونه همون ۵۰۰ رینگیت بدن تا قدر عافیت رو بدونن مخصوصا فیلسوف عزیزم)

بعد از ظهری هم رفتیم تمرین بسکتبال آخه شنبه با تیم محلی مسابقه داریم جاتون خالی یه مسابقه تمرینی هم دادیم که اگه نتیجه رو نگم آبرومون بیشتر حفظ میشه ما گفتیم زدیم شما هم بگین زدیم خوبیت نداره

دیشب هم رفته بودیم فستیوال هندی ها تا حالا ندیده بودم کسی برا خداش شیر ببره جماعتی جمع شده بودنا من و برادر فیلسوفم هم در عین حماقت درست وسط جمعیت بودیم:

گفتنی از این شب خیلی زیاده که ترجیح می دم نگم که چی بهم گذشت فقط همینو بگم که به عنوان ملکه قزوین رسما تاج گذاری کردم تنها کسی که تا همین الان داره از خاطرات شب قبل یه بند نعریف می کنه برادر فیلسوفمه که لازمه بدونید از اهالی محترم قزوینه!!!!

یا حق

 

شام در خانه عمه جان!

سلام

اولش گفتم راجع بع اردوی ملاکا بنویسم دیدم برادم فیلسوف کامل و بهتر از من توضیح داده جالب تر از اون دعوت شدن اینجانب توسط عمه جان(از نوع چینی) به ضیافت شام بود یه روز از بیکاری مفرط داشتیم به چگونگی تاثیر جذابیت در روابط بین الملل فکر می کردیم که دیدم تلفن زنگ زد:

- های      - علیکم الهای        - آر یو میثم           ـیس              ـدیس ایز  چلنگ پونگ ولنگ یونگ

 

- یا ابولفضل هو؟           - یور آنتی     -آها مای آنتی واتز هپن    .............

خلاصه بعد از کلی صحبت به ما فهموند که پسرش اومده وبهمین مناسبت دعوتم شام خونشون ما هم از اونجایی که کم روییم سریع گفتیم چشم!

خلاصه با کلی دلهره از اینکه قراره چی بخوریم شام (آخه چینی ها هر چی تو دنیا جون داشته باشه می خورن) راه افتادیم رفتیم خونه عمه جون!

- های آنتی                               -های میثم دیس ایز مای سان موویین                    ـ های موویین

- سلام چطوری حالت خوبی

اه الله واکبر این یارو چرا فارسی حرف می زنه!!!!!! عمه که فهمیده بود حسابی جا خوردم سریع گفت پسرم مدتی در ایران کار می کرده ایول چه با حال !

آقا یارو همه چیزو راجع به ایران می دونست حتی بیشتر از خورم سر شام هم که شد دقیقا می دونست ما مسلمونیمو شیعه و چی باید بزارن جلومون(بخیر گذشت)

خلاصه جاتون خالی تا خرخره خوردیم جالبیش به این بودکه هر چی بود خام اورده بودن سر میز وسط میز همه جایی بود برای پخت و پز هر چی که دوست داشتی ورمی داشتی خودت می پختی و می خوردی!

 

خوب این دخترک شیطون هم کریستین دختر عممونه که تبحر خاصی در صنعت عکسبرداری داشت خلاصه جاتون خالی شب بسیار بیاد ماندنی بود:

یا حق(راستی عمه برا سال نوی چینی ها هم دعوتمون کرده البته اینبار برادرم فیلسوف هم هست)