یکسال پیش!
سلام
ببخشید بازم دارم دیر به دیر میام آخه الان ایرانم خودتونم می دونین دیگه آدم وقتی بر می گرده اینقدر سرش شلوغ میشه که وقت هیج کاری رو نداره دیگه.
عجیب این روزگار سریع می گذره یادش بخیر پارسال همین موقع ها بود که تازه اومده بودم مالزی بله یکسال گذشت به همین سادگی! یادمه وقتی می خواستم بیام کلی دلهره داشتم که کجا دارم می رم شرایط چطوریه خدایا وقی رسیدم کجا برم چطوری خونه پیدا کنم.....
اینو برای اونایی می گم که تازه می خوان بیان مالزی اینجا کشور خوبیه و آدم زود می تونه جا بیفته برای من که اینطوری بود خود مالزیایی ها هم بسیار آدمای خوبی هستن دقیقا پارسال عید قربان بود که برادرم ابراهیم برای عید منو دعوت کرد خونشون.
یادمه روزای اولی که اومده بودم این حکایتی که در ادامه براتون تعریف می کنم خیلی کمکم کرد:

ترس:
می گه ناپلئون توی یکی از جنگها و زمانی که هنوز یک سرباز جوان بود از ترس شدید به خودش می لرزید! افسرهای ما فوقش که متوجه این وضعیت شده بودن به طرفش رفتن و برای اینکه به قول معروف یه تیکه ای به یه سرباز جوون بندازنو و حالی کننو بخندن بهش گفتن :
-چیه از ترس داری به خودت می لرزی؟
ناپلئون نگاهی بشون کردو جوابی داد که واقعا منو تحت تاثیر قرار داد میگه ناپلئون اینطور جواب داد که:
- بله می ترسم و ترسم اینقدر شدیده که به خودم می لرزم ولی با این همه موندم و می جنگم ! به خدا قسم اگه هر کدوم از شما یک هزارم ترس منو داشتین الان فرسنگها به عقب فرار کرده بودین!
یا حق
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۸۶ ساعت 17:9 توسط م.ا
|